
علی بریهی؛ شهیدی که جان خود را در راه امنیت فدا کرد
به گزارش روابط عمومی ستاد هماهنگی کانونهای فرهنگی هنری مساجد خوزستان، شهید علی بریهی، عضو کانون فرهنگی هنری اهلالبیت (ع) شوش، از شهدای یگان صابرین بود که در درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید.
علی (عبدالزهرا) بریهی، در سال 1364 در روستای میثم تمار (خویس) بخش شاوور شهرستان شوش دانیال (ع) دیده به جهان گشود، تحصیلات اولیه را در زادگاه خود گذراند و متوسطه را در دبیرستان امام خمینی شوش طی کرد.
وی تربیت یافته مکتب اهل بیت (ع) بود و سالهای کوتاه عمرخود را با افتخار در خدمت به مسجد ابوالفضل (ع) گذراند. این شهید نمونه یک انسان کامل و الگویی برای دوستانش و همکارانش بود.
عبدالزهرا در کمک کردن به افراد نیازمند، هر آنچه در توان داشت دریغ نمیکرد، وابسته دنیا نبود و عشق شهادت در راه خدا در سرلوحه آرزوهایش قرار داشت، او همواره عضوی فعال در کانون فرهنگی هنری اهلالبیت (ع) و پایگاه بسیج روستای میثم تمار به شمار میرفت.
شهید بریهی پس از اتمام دوره متوسطه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و دوره کاردانی خود را در دانشگاه افسری امام حسین (ع) گذراند، او که با ذوق و شوق فراوان در دورههای آموزشی شرکت میکرد پس از طی دورهها، وارد نیروی مخصوص سپاه شد و به همراه همرزمانش شجاعانه در جبهههای نبرد علیه اشرار در گوشه و کنار میهن عزیزمان حضور داشت.
شهید بریهی پس از گزینش در سپاه پاسداران و گذراندن دوره کاردانی دانشکده پیاده وآموزشهای کادری، در یگان ویژه صابرین شروع به خدمت کرد. شهید بریهی یکی از افراد مومن و متعهد و دارای خصوصیات انسانی کامل بود و افراد برای اقامه نمازبه این شهید بزرگوار اقتدا میکردند و یکی از پیشنمازهای گردان محسوب میشد از این رو اکثر بچههای گردان وی را «امام» خطاب میکردند.
سرانجام این عزیز، در شهریور سال 1390 به همراه 11 همرزم خود در اثنای درگیری دلیرانه با گروهک منافق پژاک در شمال غرب کشور و در کوههای سردشت کردستان به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به آرزوی دیرینه خود رسید.
پرهیز از غیبت
یکی از همرزمان شهید میگوید: شهید بریهی برای رواج فرهنگ غیبت نکردن، همیشه وسط صحبت کردن در مورد یکی از دوستان به شوخی می گفت «غیبت؟! غیبت؟!» و از محل بلند میشد. وابسته دنیا نبود به هیچ عنوان فکر جمع کردن مال و اندوخته برای آینده به سرش خطور نمیکرد. همیشه به افراد ناتوان کمک میکرد و هنگامی که کسی در تنگنا قرار می گرفت، هر کاری ازش بر میآمد انجام میداد.
در درگیری قبلی که با امام حضور داشتیم، هنگامی که فاصله ما با دشمن بسیار نزدیک بود و به صورت تن به تن میجنگیدیم، به طرف ما نارنجک پرتاب شد. من که شاهد این ماجرا بودم، امام را مطلع کردم و خود سنگر گرفتم. نارنجک منفجر شد و من بیرون آمدم و عبدالزهرا را سرپا و سالم دیدم. او فرصت سنگرگرفتن نداشت. به همین خاطر فقط دستهایش را جلوی صورتش گذاشته بود. او می گفت با اینکه نارنجک در کنار من منفجر شد، ولی هیچ آسیبی به من نرسید و همه اینها از عنایات خداوند در حق من بود.
شهید بریهی و آرزوی شهادت
یکی دیگر از همرزمان شهید میگوید: بحث یک روز و 2 روز و یک ماه و 2 ماه نیست. بحث چندین سال است که مردی از خطه ایمان و مسجد و دین و مکتب، در میان ما با سکوت و سخنهایی پرمعنا، آرزویش را که شهادت بود، فریاد میزد.
این شهید اخلاق خاص و دوستداشتنی داشت و بسیار شوخ و پرجنب و جوش بود، یکی از همرزمان این شهید که بهدار بود و خودشان نیز در این علمیات به شدت مجروح شدند قبل از علمیات کلاسی رو گذاشتند جهت توجیه امداد و اینکه اگر کسی زخمی شد بداند چگونه جلوی خونریزی خود را بگیرد تا دیگر برادران او را به عقب برگردانند.
شهید بریهی سر کلاس حاضر نشد و آخر کار موقع تقسیم باند و لوازم امداد اولیه سر رسید، یکی از دوستانش گفت: سرکلاس نمیایی میری بالا رب گوجه میشی نمیدونی باید چیکارکنی. شهید خندید و بعد باند رو تحویل گرفت و به شوخی رو کف دستش گرفت و دستش رو روی پهلوی راست خودش گذاشت و گفت: یعنی اگر اینجا تیرخورد اینجوری بگذارم؟ بعد قه قه خندید و رفت ...
شب عملیات موقعی که درگیر شدیم من سعی داشتم به کمک بچه بیایم؛ بالای سر هرکسی اومدم تلاش کردم کمکش کنم بعضی شهید شده بودند و بعضی مجروح؛ وقتی رسیدم بالای سر عبد الزهرا دیدم پهلوی راستش داره به شدت خون میاد؛ با باند دستم رو گذاشتم روی زخم دیدم دستم توی بدنش فرو رفت یاد شوخی شهید افتادم و همونجا خیلی گریه کردم ... بعد پیشونیشو بوسیدم چشماشو بستم و رفتم کمک دیگر بچه ها... شهدای اون شب انتخاب شده بودند.
این شهید بزرگوار ساعت 4 صبح روز 12 شهریور سال 90 در ارتفاعات جاسوسان سردشت، پس از درگیری با گروهک تروریستی پژاک در سن 26 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.